فاش با کس نتوان گفت که غم بسیار است
مرحم درد جگر سوز دلم انکار است
قلب در سینه ی من چشمه ی اشک است اما
خنده با هر کس وناکس ز سر اجبار است
ادامه مطلب...
ادامه مطلب...
گفته ها
بس است هر چه كه از يار گفته ام از غم هجران و تن بيمار گفته ام
سرگشته هرجا بدنبال معشوق گشتم هزيان عشق به خواب و بيدار گفته ام
اين حرفها كه زدم به شعر بي ثمرم تنها ز خال روي آن دلدار گفته ام
در جمع عارفان و در خلوت خود گه شعربه مستي و گه هوشيارگفته ام
شيريني لحظات به روي زبانم بود از زندگي خود چون زهر مار گفته ام
تنها سزاوار عشق در كنارم بود اما فقط من از فراغ دل آزار گفته ام
چشما ن كور من تو را مي د يد عمري است ز حسرت ديدار گفته ام
آن قادر مطلق ز افعال خود نگفت اين كمترين بي چيز ز اشعار گفته ام
در بوستان بي نظير خدا بودم و اما در محضر آن گل فقط از خار گفته ام
مسير راه من از سنگريزه ها ساخت با بي حيايي از گره هاي كار گفته ام
صدها بار ديگر مي گويم استغفر هر چه كه گويم در حد گفتار گفته ام
از خوبي يا ر و بدي حال گفته ام اينها كه شنيدي از روح گنهكار گفته ام
روح خدا درون سينه ي من بود ولي از قلب خود همچون متاع بازارگفته ام
دانم زبان سرخ دهد سر سبزم به باد بس است قافيه ، انگار بسيار گفته ام
ادامه مطلب...